روزی مردی دانشمند که نویسنده ای توانا بود و داستان ها و شعرهایش طرفداران بسیار داشت. برای نوشتن رمان جدیدش به منطقه ای ساحلی رفت تا از سکوت و زیبایی آن منطقه برای نوشتن استفاده کند. یک روز که برای قدم زدن به کنار دریا می رفت. از دور مردی را دید که به شکل جالبی می رقصید و حرکاتی شبیه رقص می کرد. وقتی به او نزدیک شد دید او نمی رقصد بلکه خم می شود و از روی زمین ستاره های دریایی برجا مانده از مد شب گذشته را بر میدارد و بعد به سوی ساحل می دود و آنها را به پشت موجها پرت می کند. نویسنده علت این کار را از آن مرد پرسید. آن مرد جواب داد ستاره های دریایی تا چند ساعت دیگر که آفتاب بالا می آید می میرند و من آنها را به دریا برمیگردانم. آنها از مد شب گذشته مانده اند و حالا زمان جزر شده و آنها به دریا بازنگشته اند. نویسنده از آن مرد پرسید: مگر نمی بینی این ساحل هزاران کیلومتر امتداد دارد، و تلاش تو برای اینهمه ستاره دریایی که در سراسر ساحل مانده اند فايده ای ندارد؟
آن مرد بدون آنکه جوابی بدهد. خم شد و ستاره دریایی دیگری را برداشت. به سوی ساحل دوید و آن را به پشت موج های خروشان انداخت. و بعد برگشت و گفت برای این یکی که فايده داشت!.. نویسنده وقتی به کلبه اش برگشت تمام مدت به فکر آن جوان و کارش بود. صبح روز بعد از خواب بیدار شد و به ساحل رفت و همراه با آن جوان تمام روز مشغول پرتاب کردن ستاره های دریایی در آب شد...
نظرات شما عزیزان:
|